خوارج
« و كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء علی الناس و يكون الرسول
عليكم شهيدا »( 1 )
در شب گذشته عرض شد كه اگر ما آن راهی را كه ائمه اطهار ( ع ) در
مقابل راههای ديگران برای ما باز كردهاند برويم ، هم از افراط و
تندرويهای بعضی مصون میمانيم و هم از تفريط و جمود بعضی ديگر . در روشهای
فقهی مثال زديم به افراطی كه در روش فقهی حنفی وجود دارد كه استدلالات
ذهنی ظنی را پايه قرار میدهد ، و نيز تفريط و جمودی كه در فقه احمد حنبل
وجود دارد . آنچه كه ما بين اين دو است يعنی فقه شافعی و فقه مالكی هم
راه معتدلی نيست ، مخلوطی است از جمودی كه در اينجاست و جهالتی كه در
ديگری است . يك جريان ديگر هم هست كه به آن اشاره میكنم و بعد وارد
مطلب ديگر میشوم و آن اينكه در جهان اسلام همانطوری كه در فروع دين
مسلكهائی پيدا شد ، در اصول دين هم مسلكهای زيادی پيدا شد كه در ميان
آنها از همه معروفتر دو نحله
پاورقی :
1 - سوره بقره ، آيه . 143
است : نحله اشعری و نحله معتزلی . اتفاقا اينها هم همانطورند يعنی مسلك
معتزلی مظهر افراط كاری و نحله اشعری مظهر جمود فوق العاده است .
معتزله افرادی بودند كه در زمان خودشان به روشنفكری معروف بودند .
روشنفكری به خرج میدادند و در اين كار افراط میكردند . مثلا اسم جن در
قرآن برده شده است : « قل اوحی الی انه استمع نفر من الجن »( 1 ) و يك
سوره بنام " جن " داريم . اينها وجود جن را انكار میكردند و به طور كلی
هر چه كه با عقل جور در نمیآمد به اين معنی كه عقل آنان نمیتوانست آن را
حل بكند فورا درصدد انكار آن برمیآمدند . اشاعره درست برعكس بودند ، هر
چيزی را به مفهوم محسوسش حمل میكردند يعنی برای هر چيزی يك معنای حسی
در نظر میگرفتند . مثلا ما كه میگوئيم فلانكس آمده است و گفته است ،
مقصود از اين " آمده است " اين نيست كه با پای خودش آمده بلكه يعنی
گفته است يا عقيدهاش اينست . آنها آنقدر جمود به خرج میدادند كه
تعبيراتی را كه در قرآن راجع به خدا هست كه تعبيرات اولی و مجازی است
به واقع فرض میكردند . از همين احمد حنبل كه اشعری مذهب است سؤال
میكردند كه « الرحمن علی العرش استوی »يعنی چه ؟ خداوند بر تخت نشسته
يعنی چه ؟ میگفت : الكيفيه مجهوله و السؤال بدعه كيفيت را ما نمیدانيم
، كسی هم حق سؤال كردن ندارد . میگفت : " قرآن گفته است خدا روی تخت
نشسته است ، منتها
پاورقی :
1 - سوره جن ، آيه . 1
تخت چگونه است و نشستن چگونه ، ما نمیدانيم . " قرآن خودش میگويد خدا
جسم نيست ولی بر همه چيز احاطه دارد ، خدا با همه اشياء هست . اين چطور
میشود كه خدا تخت داشته باشد و روی آن بنشيند ؟ ! میگفت اين ديگر به ما
مربوط نيست .
در مقابل افراط كاریهای معتزله كه در اينجور مسائل ترديد میكردند ،
اشاعره برعكس اگر در قرآن جاء ربك بود میگفتند خدا روز قيامت میآيد .
خدا را درست يك انسان فرض میكردند . اگر كسی میگفت اين حرفها با عقل
جور در نمیآيد میگفتند عقل حق مداخله ندارد . در اينجا هم باز روشی كه
ائمه راهنمائی كردند ، روشی بود كه نه اين بود و نه آن ، راه معتدل بود ،
راهی كه نه افراط كاری بيجا بود و نه جمود احمقانه .
امشب میخواهم مثالهائی برای جمودهائی كه در تاريخ اسلام پيدا شده و
ضربههائی به اسلام زده است ذكر كنم . اولين جريان جمود آميزی كه در تاريخ
اسلام پيدا شد جريان " خوارج " بود . خوارج به اسلام زياد ضربه زدند و
ضربه اينها نه تنها از اين ناحيه بود كه مدتی فساد كردند ، ياغی شده و
اشخاص بيگناهی از جمله اميرالمؤمنين را كشتند ، بلكه غير از اينها ضربه
بزرگی به عالم اسلام وارد ساختند . خلاصه يك نوع خشكه مقدسی داشتند .
تاريخچه خوارج از اينجا شروع میشود :
اينها گروهی از اصحاب اميرالمؤمنين بودند و در جنگ صفين در لشكر
اميرالمؤمنين شركت داشتند . اين جنگ چندين ماه طول كشيد . البته گاهی
هم متاركه میشد ولی مجموع مدت جنگها را چهارده ماه نوشتهاند . اواخر كار
و در آخرين جنگ
لشكر اميرالمؤمنين داشتند فاتح میشدند . در اينجا عمروبن العاص كه مشاور
معاويه بود نيرنگی به كار برد يعنی از خشك مغزی و جمود فكری يكعده از
اصحاب اميرالمؤمنين استفاده كرد . قضيه از اين قرار بود كه از اولی كه
دو لشكر روبرو شدند ، اميرالمؤمنين به معاويه پيشنهاد میكرد كه كاری بكن
كه ميان مسلمين جنگی صورت نگيرد ، و معاويه حاضر نمیشد ، تا آخرين جنگی
كه در آن چيزی نمانده بود كه لشكر معاويه ريشه كن بشود ، به دستور عمروبن
العاص قرآنها را جمع آوری و سرنيزهها كردند ، به لشكر علی ( ع ) گفتند
كه بين ما و شما كتاب خدا است . تا اينها اين كار را كردند يكعده از
اصحاب اميرالمؤمنين دست از جنگ كشيدند و آن انضباط نظامی را كه در
جنگ حكمفرما است كنار گذاشتند و حال آنكه قاعده اينست كه سرباز بايد
تابع فرمانده خودش باشد چه او را لايق بداند و چه نداند . گفتند قضيه
تمام شد ، قرآن در ميان آمد ، نمیشود جنگيد .
عدهای از اصحاب اميرالمؤمنين كه در رأس آنها مالك اشتر بود ترتيب
اثر ندادند ، فهميدند نيرنگ است ، در اين موقع كه كار جنگ دارد خاتمه
میيابد و عنقريب است كه آنها شكست بخورند متوسل به اين حيله شدهاند .
اعتنا نكردند . ولی افرادی كه گول خورده بودند آمدند خدمت حضرت كه يا
علی ! فورا به مالك دستور بده جنگ را كنار بگذارد و قرآن ميان ما باشد
. حضرت فرمود اينها دروغ میگويند ، اينها نقشه است ، اصلا معاويه اهل
قرآن نيست ، عقيده به قرآن ندارد ، تا احساس كرده است كه شكستش قطعی
است برای اينكه جلوی جنگ را بگيرد اين كار را
كرده است . گفتند نه ، بالاخره هر چه باشد قرآن است ، تو میگوئی ما
شمشير به قرآن بزنيم ؟ ! تو میگوئی احترام قرآن را رعايت نكنيم ؟ فرمود
ما به خاطر احترام قرآن دستور جنگ میدهيم . البته قرآن احترام دارد اما
قرآن واقعی كه وحی خدا است در دل من است ، صفحه كاغذ كه خط قرآن روی آن
نوشته شده است هم در درجه چندم احترام دارد و بايد احترام داشته باشد
اما نه در جائی كه كار مهمتری هست . اينجا پای حقيقت قرآن درميان است
و پای نوشته كاغذ .
اما مگر اين افراد جامد خشك مغز میتوانستند اين حرف را بفهمند ؟
میگفتند بگو مالك برگردد . اينقدر اصرار كردند كه حضرت به مالك فرمود
دست از جنگ بردارد . مالك پيغام داد عنقريب است كه كار تمام بشود ،
بگذار جنگ را ادامه بدهيم . اينها گفتند مالك كافر شده است ، اگر
مالك برنگردد ترا میكشيم . چندين هزار مرد با شمشيرهای كشيده بالای سر
علی ايستاده بودند كه يا بايد مالك برگردد يا ترا میكشيم . حالا ببينيد
جمود ، بی فكری ، خشك مغزی چه میكند ؟ ! چه جور كار خودش را در آنجا
كرد كه حضرت به مالك پيغام داد اگر میخواهی مرا زنده ببينی ، برگرد .
جنگ متاركه شد . گفتند كتاب الله بايد بين ما حكومت بكند . حضرت
فرمود كتاب الله مانعی ندارد . پيشنهاد شد كه يك نفر از اين طرف و يك
نفر از آن طرف انتخاب بشود تا حكم باشند و هر چه آنها حكم كردند همان
كار را بكنند . معاويه عمرو بن العاص را حكم قرار داد . اميرالمؤمنين
فرمود مرد ميدان او عبدالله بن
عباس است . همين خشكه مقدسها گفتند او قوم و خويش تو است ، بايد
يكنفر بيطرف باشد . روی خشكه مابی اين حرف را زدند . حضرت فرمود مالك
اشتر برود . آنها گفتند نه ، آن را هم قبول نداريم . خودشان آمدند يك
آدم كودن احمقی كه حتی تمايلات ضدعلی داشت يعنی ابوموسی اشعری را
انتخاب كردند . ابوموسی آمد و آن جريان مفتضح رسوا اتفاق افتاد .
اينجا بود كه فهميدند اشتباه كردهاند ولی باز اشتباه خودشان را به طور
ديگری توجيه كردند . نگفتند از اول ما اشتباه كرديم كه دست از جنگ
برداشتيم . نگفتند كه ما اشتباه كرديم كه ابوموسی را انتخاب كرديم .
گفتند اشتباه ما در اين بود كه ما حكميت را قبول كرديم و قبول حكميت
كفر است ، داوری كردن انسان كفر است چون لاحكم الا الله حكم مال خداست .
دائما میگفتند اين كار غلط بود ، اين كار كفر بود ، استغفرالله ربی و
اتوب اليه . آمدند سراغ علی ( ع ) كه تو هم بايد توبه بكنی . حضرت
فرمود حكميت كار غلطی بود و شما كرديد ولی كفر نيست . گفتند نه ،
حكميت كفر است و بايد توبه كنی . حضرت هم اين كار را نكردند . آنها
گفتند كفر و الله الرجل به خدا اين مرد كافر شده ، و حكم ارتداد علی را
صادر كردند . بعد خود اينها ياغی شدند و لذا به نام خوارج ناميده شدند .
اصول و فروعی برای خودشان ترتيب دادند و فقهی برای خودشان درست كردند .
فقه خوارج فقه مخصوصی است . عقايد فقهيشان بسيار جامد است . گفتند
تمام فرق اسلامی كافرند غير از ما و هركسی كه گناه كبيره مرتكب بشود كافر
است . يك فقه به اصطلاح
مضيق ، تنگ و تاريك به وجود آوردند . به همين دليل اينها بعدها منقرض
شدند چون اساسا فقه اينها فقه عملی نبود ، نمیشد جامعهای خود را پايبند
به اين فقه بكند و بتواند به زندگی خود ادامه بدهد . البته اينها سالها
وجود داشتند و با خلفای بعد هم مخالفت كردند چون با تمام خلفا مخالف
بودند . با عثمان خوب نبودند . میگفتند عثمان نيمه اول عمرش خوب بود ،
نيمه دومش بد . با علی خوب نبودند میگفتند اوائل خوب بود ولی بعد آن
وقتی كه تن به حكميت داد العياذبالله كافر شد . با معاويه براستی دشمن
بودند . معاويه را از علی هم بدتر میدانستند و بعد هم با تمام خلفا بد
بودند و با همه جنگيدند تا بالاخره منقرض شدند .
خوارج به تعبير اميرالمؤمنين سوء نيت نداشتند ، كج سليقه بودند ، جمود
فكری داشتند . در نهج البلاغه ، حضرت میفرمايد : « لا تقتلوا الخوارج بعدی
، فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه » ( 1 ) مقايسه
میكرد ميان خوارج و اصحاب معاويه . فرمود بعد از من خوارج را نكشيد ،
اينها با اصحاب معاويه خيلی فرق دارند ، اينها دنبال حق هستند ولی
احمقند ، اما آنها از اول دنبال باطلند و به آن هم رسيدند . جمله ديگری
حضرت درباره اينها دارد كه خيلی عجيب است ، میفرمايد : « فانی فقأت
عين الفتنه ، و لم يكن ليجتری عليها احد غيری » ( 2 ) اين را همه
نوشتهاند كه اين جمله را حضرت بعد از فراغ از كشتن خوارج فرموده است .
فرمود : من
پاورقی :
1 - نهج البلاغه ، خطبه . 59
2 - نهج البلاغه ، خطبه . 91
بودم كه چشم فتنه را از سرش در آوردم . غير از من احدی جرأت اين كار را
نداشت . و راست هم هست . ما اگر بخواهيم در يك موضوع خدا را شكر
بكنيم كه در زمان علی نبوديم ، حق داريم برای اينكه اگر در آن زمان
میبوديم آنقدر ايمان نداشتيم كه در آن موضوع ثابت قدم بمانيم . مثلا ممكن
است ما اگر در زمان علی ( ع ) بوديم در جنگ جمل شركت میكرديم ، در
جنگ صفين هم شركت میكرديم ولی باور نكنيد اگر ما با علی میبوديم جرأت
میكرديم كه در جنگ خوارج هم شركت بكنيم برای اينكه آنجا علی به جنگ
كسانی رفت كه قائم الليل وصائم النهار بودند يعنی مردمانی كه از سرشب
تا صبح عبادت میكردند و روزها روزه دار بودند و در پيشانی آنها آثار
سجده بود : جباها قرحه پيشانيهائی كه از بس سجده كرده بودند قرحه دار
شده بود . چه كسی جرأت داشت با اينها بجنگد ؟ ! فقط علی میتوانست ،
چون به ظاهر نگاه نمیكرد ، با اينكه علی اقرار میكند كه اينها مردمانی
متظاهر و دروغگو نبودند . عمده اينست . اگر منافق میبودند مهم نبود ولی
خير ، اينها نماز میخواندند در شبها ، و روزها روزهدار بودند ولی وجودشان
برای اسلام خطر است ، جامدهائی هستند كه برای اسلام ضررشان از دشمنان اسلام
بيشتر است . و اگر علی در آن روز شمشير به روی خوارج نكشيده بود و اگر
شخصيت علی نبود و آن نصوصی كه پيغمبر درباره علی كرد نبود و بعد هم اگر
آن مقام علی ، ايمان علی ، زهد و تقوای علی نبود ، بعد از علی هم هيچ
خليفهای قدرت نداشت با خوارج بجنگد ، هيچ سربازی جرأت نمیكرد به جنگ
خوارج برود . ولی چون علی پيشقدم شده بود آنها هم با خوارج
میجنگيدند . میگفتند اينها كسانی هستند كه علی با اينها جنگيده است ،
اگر جنگيدن با اينها خلاف حق بود علی با اينها نمیجنگيد . نوشتهاند كه
يك شب حضرت در ميان كوچه و بازار با يكی از اصحاب عبور میكرد ، يك
وقت زمزمه سوزناك دلربائی از قرآن شنيدند كه اين آيه را میخواند :
« امن هو قانت آناء الليل ساجدا ». . . ( 1 ) كسی كه همراه حضرت بود
پاهايش خشك شد ، گفت اين چه مرد سعادتمندی است ! خوش به حال او !
حضرت فرمود خير ، غبطه به حال او نخور . قصه گذشت . بعد از مدتی كه
جريان خوارج پيش آمد اتفاقا همان شخص خدمت حضرت بود . در ميان كشتگان
عبور میكردند . به جنازه مردی رسيدند . حضرت به آن شخص صحابی فرمود اين
همان مردی است كه آن شب تلاوت قرآن میكرد .
عقيده اينها در باب امر به معروف و نهی از منكر اين بود كه تقيه به
معنای تاكتيك به كار بردن لزومی ندارد . اين منطق را كه ما داريم كه
بايستی عقل را دخالت داد و فكر سود و ضرر را كرد و اگر ديدی سودش از
ضررش زيادتر است اقدام كن ، خوارج میگفتند اينجور نيست بايد امر به
معروف و نهی از منكر بكنيم هر جور كه بشود . يك نفر تنها میآمد در حضور
يك خليفه سفاك مانند " عبدالملك " می ايستاد با علم به اينكه يك
پول اثر نمیبخشد ، با علم به اينكه اين حرفی كه میزند ممكن است باعث
كشته شدنش بشود و هيچ فائدهای هم ندارد . به او فحش میداد و بعد هم
كشته میشد و تمام میشد . علی سبب انقراض آنها شد .
پاورقی :
1 - سوره زمر ، آيه . 9
بزرگترين علت انقراض آنها اين بود كه منطق را در كار خودشان دخالت
نمیدادند بالاخص در امر به معروف و نهی از منكر ، و حال آنكه بايد منطق
را دخالت داد .
اولين جريان جمودی كه در دنيای اسلام پيش آمد همين جمودی است كه اينها
به خرج دادند . اگر بخواهيد بفهميد جمود با دنيای اسلام چه كرده است ،
همين موضوع را در نظر بگيريد كه علی بن ابی طالب را چی كشت ؟ يك وقت
میگوئيم علی را كی كشت و يك وقت میگوئيم چی كشت ؟ اگر بگوئيم علی را
كی كشت ؟ البته عبدالرحمن بن ملجم ، واگر بگوئيم علی را چی كشت ، بايد
بگوئيم جمود و خشك مغزی و خشكه مقدسی . همينهائی كه آمده بودند علی را
بكشند از سر شب تا صبح عبادت میكردند . واقعا خيلی تأثر آور است . علی
به جهالت و نادانی اينها ترحم میكرد ، تا آخر هم حقوق اينها را از بيت
المال میداد و به اينها آزادی فكری میداد . بالاخره توطئه چيدند كه سه نفر
را از بين ببرند . همان جريان توطئهای كه میدانيد . تنها كسی كه موفق شد
عبدالرحمن بود و البته او از ديگران هم كمك گرفت .
ابن ابی الحديد میگويد : اگر میخواهيد بفهميد كه جمود و جهالت چيست ،
به اين نكته توجه كنيد كه اينها وقتی كه قرار گذاشتند اين كار را بكنند ،
مخصوصا شب نوزدهم رمضان را انتخاب كردند . گفتند ما میخواهيم خدا را
عبادت بكنيم و چون میخواهيم امر خيری را انجام بدهيم پس بهتر اينست كه
اين كار را در يكی از شبهای عزيز قرار بدهيم كه اجر بيشتری ببريم .
در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان آن كاری را كه نبايستی بكنند ، كردند .
نظرات شما عزیزان: